سامسای زمانه
نویسنده: علی اسدیان
زمان مطالعه:8 دقیقه

سامسای زمانه
علی اسدیان
سامسای زمانه
نویسنده: علی اسدیان
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]8 دقیقه
تبدیل به موجودی جهشیافته شده است اما بهدنبال روزمرگیهایش میدود. جسم لزجش را نمیتواند تحمل کند اما نگران این است که سر وقت سر کار حاضر نشود. شاید این باشد پایان کار همهی انسانهایی که در منجلاب مدرنیته و سیستم بروکراتیک دست و پا میزنند. به گونهای همه ما سامسایی هستیم، اسیر جهان کافکایی.
ساعتها میگذرند عقربهها در حرکت هستند اما انسان توان این را ندارد که میز خود را رها کند. او وابسته به کلیشههایش است. سامسای ما نمیتواند از روی تخت خواب بلند شود زیرا تحمل وزن جسمش را ندارد. او دوباره دراز بر تخت خوابش ولو میشود. شاید درِ خروج برای انسانی که گرفتار سیستم بروکراتیک کافکایی شده است، تنها راه رهایی از این زنجیرها باشد؛ اما سامسا از اینکه اعضای جامعه او را به این هیبت ببینند میترسد، پس به سمت در و در نهایت، رهایی از زنجیرها نمیرود و حتی برای توجیه خود، درها را قفل میکند تا بیشتر از قبل خود را منزوی کند.
ما هیچگاه دلیل مسخشدن خود را نمیدانیم، همانگونه که سامسا علاقهای به دانستن این مهم نداشت. چهاردیواری تاریکی که درون آن محبوس شدهایم و صداهایی که گاه حواس ما را از اتفاقاتی که افتاده است، پرت میکند؛ اما هیچگاه ماهیت مسئله تغییر نمیکند.
سامسا در بند است؛ در بند جسم، در بند روحی که چرخهای سیزیفوار او را اسیر خود کرده است. باید زودتر واکنش نشان دهد. باید زودتر از این، بندها را پاره کند و خود را به سمت در برساند، حتی اگر به جسم نحیفش آسیبی وارد شود؛ اما او میداند که پشت آن درها، درحالیکه آزادی منتظرش است، قضاوت دیگران را باید پذیرا باشد. مگر یک انسان منزوی چقدر میتواند قضاوت خانواده و اطرافیان را تحمل کند؟ سامسای ما محکوم به فناست اما دوست دارد خودش را بیشتر عذاب بدهد. دوست دارد این نابودی آرام آرام اما مداوم ادامه پیدا کند. پس به آرامی به صدای مستاجر گوش میسپارد؛ آیا کسی میخواهد جای او را تنگ کند؟ یا جایگزینی برای او انتخاب کردهاند؟ مثال روزهای تعطیلی که کارمندی برای تنفس از جای او استفاده میکند، گاه در باز میشود و ظرف غذایی برای سامسا آورده میشود. او میخواهد لذت خوردن غذا را بچشد اما نمیداند چگونه. پس همهجا را به کثافت میکشد و بعد پشیمان میشود. او حتی از اوقات فراغت خود بهدرستی استفاده نمیکند و درستش این است که بگوییم نمیداند چگونه باید استفاده کند. پس دوباره به دور دیواری که برای خود درست کرده است میچرخد، بدون هیچ هدفی اما همواره در انتظار اتفاقی است که او را نجات دهد. او امیدوار است که صاحبانش هیچگاه از بیچارگی او اطلاعی پیدا نکنند. نمیشود اسمش را گذاشت ترس، بلکه سامسا همان بازاریابی است که میترسد مواجبش قطع شود. او در تعفن مطلق به سر میبرد اما نگران زندگی آیندهاش است. نمیتواند زمان حال و اتفاقاتش را کنترل کند اما بهدنبال درستکردن اتفاقاتی است که امکان دارد در آینده رخ دهد؛ پس همچنان به این چرخه سیزیفوار ادامه میدهد شاید روزی نتیجهبخش باشد. سامسا همچنان ادامه میدهد، ناگهان متوجه چیزی میشود؛ شاید نباید ادامه داد. شاید باید اتفاقات رخداده را پذیرفت. اما او پذیرش را بلد نیست. او از سایهی خودش ترس دارد. ترشح مایع غلیظ و عجیب را در شکم نرم حشرهمانندش حس میکند. از آن لذتی نمیبرد اما تعفنش هم ساختگی است. او به این مایع غلیظ که نمیداند چیست اما میداند متعلق به اوست عشق میورزد. از روی تخت پایین میآید، سعی میکند قدرتمندانه قدم بردارد اما توان رهایی از بندهای اسطورهای خود را ندارد؛ همانگونه که سیزیف توان رهایی از کوه و سنگ را نداشت.
آیا این جسم کریه، نتیجه کارهای اوست؟ همانگونه که پرومته پس از دزدیدن آتش و اهدای آن به انسان به عذابی دردناک گرفتار شد شاید پایان سامساهای امروزی همین باشد. کافکا رنج خود را در جسم سامسا قرار داد و ما رنج و چرخهی زندگی بروکراتیک خود را پس از سالها در جسم سامسا میبینیم. پس چرا توان انجام هیچ کاری را نداریم؟ سامسا دوباره به دور خود میچرخد، به خودش آسیب میزند اما از آسیبرساندن به خودش لذت میبرد. هرچند آن را بهدرستی بیان نمیکند اما حقیقت این است که او زخمی است.
او از این شرایط رنج میبرد؛ نه خانوادهاش و نه غریبهها نمیتوانند این رنج را از او دور کنند. غلوزنجیرها مدام محکمتر میشود. بعد از گذشت زمانی سامسا در معرض دید خانواده قرار میگیرد؛ قضاوت صورت میگیرد. او موجودی چندشآور است. او را پذیرا نمیشوند اما چاره چیست؟ انسان باید مجازات خود را بپذیرد.
با گذشت زمان، انسان از چارچوب تنگ خود آزاد میشود و مجاز است که در هنگامی که غریبهها او را نمیبینند، در محوطهای تعیینشده خودی نشان دهد. او انگار بالاخره آزاد شده اما اینگونه نیست؛ تنها قفسش گستردهتر شده است.
سامسای ما موفق شده است زندان خود را وسیعتر کند. دیگر کسی از دیدنش متعجب نمیشود اما مسئلهی اصلی تغییری نکرده است. او همچنان در همین چرخه قرار دارد؛ نمیتواند نور را ببیند و در خیابانها گردش کند. البته همواره میتواند سقف را با پاهایش لمس کند و این از برکتِ از دستدادن تمام چیزهای ارزشمندی است که تا الان آنها را فدا کرده. شاید او شاد باشد شاید هم نه، اما نمیتواند هیچ حسی را بیان کند.
آری این است سرنوشت سامسا که سعی میکند همانند «یوزف کا» در رمان «محاکمه» با چیزی خودش را وفق دهد که انتخاب او نیست. او باید با شرایط بهوجودآمده بسازد چون چارهی دیگری ندارد. او حتی اگر به خواب برود و باز گمان کند که همهی این اتفاقات رویایی بیش نیست، باز هم فایدهای ندارد. او چنان مسخ افکار خود و چنان در گیرودار جهان کافکایی رها شده است که حتی خود نویسنده هم نمیتواند نجاتش دهد. او محکوم به سازش و سپس مرگ است؛ همانگونه که سامساهای مدرن جهان امروز. آنها توان رویارویی با صداهای خارج از اتاق را ندارند. آنها نمیتوانند با تخت خواب و چهاردیواری که ساختهی ذهن خودشان است و به خودشان تحمیل کردهاند مبارزه کنند. شاید راه مبارزه را از یاد بردهاند و تنها کاری که به یاد دارند این است که جلوی اتفاقات، سر تعظیم فرو بیاورند. سامسا، روح خود را به فرزندان انسان مدرن بخشیده است؛ اینگونه آنها همواره از صاحبکار خود در هراس هستند و از قضاوت دیگران میترسند؛ خودشان را در چارچوب امن اتاقی تاریک زندانی میکنند تا از مسخشدن لذت ببرند، از مایع لزجی که خودشان تولید میکنند، تغذیه کنند و در آن شناور شوند.
همهی درها بسته است. همهجا تبدیل به منجلاب شده است اما گریگوری سامسا در جهان کافکایی همچنان در حال دستو پازدن برای دستیافتن به بیچارگی و بردگی بیشتر است. او بهدنبال خلق جهان پساکافکایی است؛ جهانی که سامساها بر سامساها حکومت میکنند. در اینجا دیگر صاحبکار و بازاریاب و کارمند یکی هستند؛ آنها همگی یک ارباب دارند. ارباب آنها دارای بینهایت برده است.
آقایان و خانمها! به منجلاب مدرنیته تعظیم کنید. او صاحب تمام این افکار و بردههاست. اوست که چرخه را هدایت میکند و به کسی فرصت استراحت نمیدهد. اینجا پایان کار نیست؛ اما شروعی بر پایان انسانیت است. همهی سامساها محو یک جهان پوشالی شدهاند؛ جهانی که گستردهتر از اتاق تاریک و راهپلههایی با چوبهای قدیمی است. جهانی به گستردگی یک مغز اما مغزی که در یک بطری با مایعی غلیظ و سیاه، مهروموم شده است و سامسا نمیتواند آن را با آن پاهای نحیف باز کند، حتی نمیتواند با آن جسم کریه و شکم نرمش خودش را به بطری برساند. او ناتوانتر از سامسای کافکاست. او حالا حتی به مرحلهای رسیده که مسخشدگی خود را انکار میکند و خودش را برترینِ موجودات میداند. خودش هم نمیداند این توهم از کجا به او تزریق شده اما باز هم در تلاش است سر بطری را باز کند؛ نه اینکه علاقهای به آگاهی داشته باشد بلکه تنها از روی بیکاری و شاید کنجکاوی دست به این عمل میزند اما بیفایده است.
سامسای مدرن دهههاست که دارد به دور خود میچرخد؛ نه صدایی از بیرون نظرش را جلب میکند و نه ظرف غذایی برایش میآورند. او مدام در حال درجازدن است. او مدام در حال آسیبزدن به خودش است اما چرخه هیچگاه آسیب نمیبیند، بلکه روزبهروز با پیشرفت خود باعث نابودی بشریت میشود. درها قفل شدهاند، پنجرهها مهروموم شدهاند، حتی باید گفت در آینده چرخه و مدرنیته هم نمیتواند سامسا را کنترل کند. سامسای ما در آیندهی نهچندان دور تبدیل به اربابی میگردد که نمیداند هدفش چیست و همهچیز را نابود میکند. او حالا ترکیبی از ارباب و بردهای است که هدفی ندارد و تنها مایل به ادامهدادن است. مسیرش مشخص نیست، حتی چرخه را از بین برده است. او یاغی شده است و دیگر کسی نمیتواند کنترلش کند.
امیدوارم سامسای زمانه ما به آگاهی دست پیدا کند که تنها راه بقایش است. او باید بداند تنها راه بقا، آگاهی است. سامسا باید بایستد و کمی تفکر کند؛ البته اگر فرصت این کار را داشته باشد.

علی اسدیان
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.